جدول جو
جدول جو

معنی علم بستن - جستجوی لغت در جدول جو

علم بستن
(کَ دَ)
کنایه از نصب کردن علم است. (آنندراج) :
ز زیر چتر سیاه آید آفتاب بلند
علم به کنگر نیلی حصار بربندد.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
علم بستن
نصب کردن علم برافراشتن درفش
تصویری از علم بستن
تصویر علم بستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
کنایه از به کسی یا چیزی علاقه مند شدن، عشق و محبت پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لب بستن
تصویر لب بستن
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقد بستن
تصویر عقد بستن
عهد و پیمان بستن، عقد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عهد بستن
تصویر عهد بستن
پیمان بستن، پذیرفتن کاری یا شرطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم بستن
تصویر چشم بستن
مردن
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن
صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علم بیان
تصویر علم بیان
علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ / لِ نِ شُ دَ)
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود.
- چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. (ناظم الاطباء). پیمان بستن. (فرهنگ فارسی معین). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن:
گرفت آن زمان سام دستش به دست
همان عهد و سوگند و پیمان ببست.
فردوسی.
ببستند عهدی که در کینه گاه
به مشت اندر آیند زی رزمخواه.
فردوسی.
نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 293). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی).
با شما گر عهد بست ابلیس او
گر وفا یابید ازو من کافرم.
ناصرخسرو.
بشکست غمزۀ تو عهدی که بست با من
آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی.
رفیع لنبانی.
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی.
خاقانی.
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.
نظامی.
بزرگان لشکر نمودند جهد
که با آن ولیعهد بندند عهد.
نظامی.
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست.
نظامی.
عهد چون بستند و رفتند آن زمان
سوی مرعی ایمن از شیر ژیان.
مولوی.
طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. (گلستان).
نبایستی از اول عهد بستن
چو دردل داشتن پیمان شکستن.
سعدی.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی.
سعدی.
داده ام دل را به دست دشمن دینی دگر
بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ کَ دَ)
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) :
ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار.
فرخی.
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله.
فرخی.
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرشی دیگر کشید.
مسعودسعد.
چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص).
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون.
جمال الدین عبدالرزاق.
صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
بسا ابرا که بندد کلۀ مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک.
نظامی.
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته.
نظامی.
شب از عنبر جهان را کله می بست
زمستان بود و باد سرد می جست.
نظامی.
چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان).
می دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.
حافظ.
و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها:
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهرآرای.
نظامی.
چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوالفتح علی بن محمد بستی که شاعر و کاتبی بی نظیر و در صنعت تجنیس او را یدی طولا بوده و ابوعمران موسی بن محمد بن عمران طولقی در مدح ابوالفتح بستی گفته:
اذا قیل ای الارض فی الناس زینه
اجبنا و قلنا ابهج الارض بستها
فلو اننی ادرکت یوماً عمیدها
لزمت یدا لبستی دهراً و بستها.
مؤلف گوید: ابن خلکان در وفیات الاعیان شرحی از نظم و نثر ابوالفتح بستی توصیف و بعضی از آن را ایراد کرده و گوید در اول دیوان نسبت او را اینطور نوشته دیدم: ’انه ابوالفتح علی بن محمد بن الحسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز الکاتب الشاعر’. و از مشاهیر ابیات بستی است:
اذا حسست فی لفظی فتورا
وحفظی والبلاغه والبیان
فلا ترتب بفهمی ان رقصی
علی مقدار ایقاع الزمان.
(از مرآت البلدان ج 1: بست).
و رجوع به لباب الالباب و معجم البلدان و الذریعه ج 9 و ریحانه الادب و معجم المطبوعات و یتیمهالدهر ثعالبی ج 4 ص 204 و تاریخ گزیده و تتمۀ صوان الحکمه و اعلام زرکلی و ابوالفتح بستی شود
لغت نامه دهخدا
(خِ گَ دی دَ)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209).
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان می کند انبازی به.
سعدی.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست آسمان.
خاقانی.
باجوانی چو لعبتی سیمین
عقد بستش به مبلغی کابین.
سعدی.
- امثال:
عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام).
- عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) :
یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش.
خاقانی.
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
- عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن.
- ، پیمان ازدواج بستن:
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند.
خاقانی.
- عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حمل علم. نقل علم از جائی به جای دیگر، رجوع به علم بستن شود. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ بُ)
ابن محمد بن حسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز بستی مکنّی به ابوالفتح و ملقّب به نظام الدین، شاعر شهیر قرن چهارم هجری. رجوع به ابوالفتح بستی و نیز رجوع به علی (ابن محمد بن حسین بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
التیام دادن. رجوع به ’زخم’ شود، پیچیدن اطراف زخم با دستمال و مانند آن. رجوع به زخم شود، بسته شدن و بهم آمدن سر زخم. رجوع به ’زخم’ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ شُ دَ)
گلک بستن آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) :
ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را
بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما
چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ / عُو عُو کَ دَ)
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن:
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
- امثال:
پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را:
کمانگر به نیروی فیض الست
تواند بقوس قزح چله بست.
ملاطغرا (از آنندراج).
زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن
به زور چله نشاید به این کمان بستن.
شریف الهام (از آنندراج).
رجوع به چله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
دل بستن به کسی یا چیزی علاقه مند شدن به او محبت یافتن نسبت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهد بستن
تصویر عهد بستن
معاهده و پیمان بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم آستین
تصویر علم آستین
تراز آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم باطن
تصویر علم باطن
بنگرید به علم غیب دانش نهفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم بردن
تصویر علم بردن
نقل علم از جائی به جای دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم بسیط
تصویر علم بسیط
دانایی خدا دانایی یله
فرهنگ لغت هوشیار
پیوند بستن پیوند دادن صیغه شرعی خواندن (در معاملات)، پیمان ازدواج بستن قرار داد زناشویی را منعقد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چشم برهم نهادن فرو بستن چشم مقابل چشم باز کردن، افسون کردن چشم بندی کردن، یا چشم از جهان. مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چله بستن
تصویر چله بستن
زه بستن، زه بستن کمان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلف بستن
تصویر زلف بستن
نمودن معشوق خود را به عاشق و دل او را بکمند خود درآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
گلک آتش. مشتعل گردیدن افروخته شدن آن: خنده بر برق زندگرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سرماک (محسن تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله بستن
تصویر کله بستن
((کَ لِّ. بَ تَ))
خیمه زدن
فرهنگ فارسی معین