پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مِثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه
علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود. - چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن: چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی. رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود. - چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن: چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی. رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. (ناظم الاطباء). پیمان بستن. (فرهنگ فارسی معین). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن: گرفت آن زمان سام دستش به دست همان عهد و سوگند و پیمان ببست. فردوسی. ببستند عهدی که در کینه گاه به مشت اندر آیند زی رزمخواه. فردوسی. نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 293). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی). با شما گر عهد بست ابلیس او گر وفا یابید ازو من کافرم. ناصرخسرو. بشکست غمزۀ تو عهدی که بست با من آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی. رفیع لنبانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. بزرگان لشکر نمودند جهد که با آن ولیعهد بندند عهد. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. عهد چون بستند و رفتند آن زمان سوی مرعی ایمن از شیر ژیان. مولوی. طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. (گلستان). نبایستی از اول عهد بستن چو دردل داشتن پیمان شکستن. سعدی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. داده ام دل را به دست دشمن دینی دگر بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر. صائب (از آنندراج)
پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. (ناظم الاطباء). پیمان بستن. (فرهنگ فارسی معین). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن: گرفت آن زمان سام دستش به دست همان عهد و سوگند و پیمان ببست. فردوسی. ببستند عهدی که در کینه گاه به مشت اندر آیند زی رزمخواه. فردوسی. نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 293). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی). با شما گر عهد بست ابلیس او گر وفا یابید ازو من کافرم. ناصرخسرو. بشکست غمزۀ تو عهدی که بست با من آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی. رفیع لنبانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. بزرگان لشکر نمودند جهد که با آن ولیعهد بندند عهد. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. عهد چون بستند و رفتند آن زمان سوی مرعی ایمن از شیر ژیان. مولوی. طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. (گلستان). نبایستی از اول عهد بستن چو دردل داشتن پیمان شکستن. سعدی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. داده ام دل را به دست دشمن دینی دگر بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر. صائب (از آنندراج)
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جَست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
ابوالفتح علی بن محمد بستی که شاعر و کاتبی بی نظیر و در صنعت تجنیس او را یدی طولا بوده و ابوعمران موسی بن محمد بن عمران طولقی در مدح ابوالفتح بستی گفته: اذا قیل ای الارض فی الناس زینه اجبنا و قلنا ابهج الارض بستها فلو اننی ادرکت یوماً عمیدها لزمت یدا لبستی دهراً و بستها. مؤلف گوید: ابن خلکان در وفیات الاعیان شرحی از نظم و نثر ابوالفتح بستی توصیف و بعضی از آن را ایراد کرده و گوید در اول دیوان نسبت او را اینطور نوشته دیدم: ’انه ابوالفتح علی بن محمد بن الحسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز الکاتب الشاعر’. و از مشاهیر ابیات بستی است: اذا حسست فی لفظی فتورا وحفظی والبلاغه والبیان فلا ترتب بفهمی ان رقصی علی مقدار ایقاع الزمان. (از مرآت البلدان ج 1: بست). و رجوع به لباب الالباب و معجم البلدان و الذریعه ج 9 و ریحانه الادب و معجم المطبوعات و یتیمهالدهر ثعالبی ج 4 ص 204 و تاریخ گزیده و تتمۀ صوان الحکمه و اعلام زرکلی و ابوالفتح بستی شود
ابوالفتح علی بن محمد بستی که شاعر و کاتبی بی نظیر و در صنعت تجنیس او را یدی طولا بوده و ابوعمران موسی بن محمد بن عمران طولقی در مدح ابوالفتح بستی گفته: اذا قیل ای الارض فی الناس زینه اجبنا و قلنا ابهج الارض بستها فلو اننی ادرکت یوماً عمیدها لزمت یدا لبستی دهراً و بستها. مؤلف گوید: ابن خلکان در وفیات الاعیان شرحی از نظم و نثر ابوالفتح بستی توصیف و بعضی از آن را ایراد کرده و گوید در اول دیوان نسبت او را اینطور نوشته دیدم: ’انه ابوالفتح علی بن محمد بن الحسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز الکاتب الشاعر’. و از مشاهیر ابیات بستی است: اذا حسست فی لفظی فتورا وحفظی والبلاغه والبیان فلا ترتب بفهمی ان رقصی علی مقدار ایقاع الزمان. (از مرآت البلدان ج 1: بست). و رجوع به لباب الالباب و معجم البلدان و الذریعه ج 9 و ریحانه الادب و معجم المطبوعات و یتیمهالدهر ثعالبی ج 4 ص 204 و تاریخ گزیده و تتمۀ صوان الحکمه و اعلام زرکلی و ابوالفتح بستی شود
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
ابن محمد بن حسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز بستی مکنّی به ابوالفتح و ملقّب به نظام الدین، شاعر شهیر قرن چهارم هجری. رجوع به ابوالفتح بستی و نیز رجوع به علی (ابن محمد بن حسین بن...) شود
ابن محمد بن حسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز بستی مکنّی به ابوالفتح و ملقّب به نظام الدین، شاعر شهیر قرن چهارم هجری. رجوع به ابوالفتح بستی و نیز رجوع به علی (ابن محمد بن حسین بن...) شود
گلک بستن آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) : ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را. محسن تأثیر (ازآنندراج). خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما. محسن تأثیر (از آنندراج)
گلک بستن ِ آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) : ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را. محسن تأثیر (ازآنندراج). خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما. محسن تأثیر (از آنندراج)
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را: کمانگر به نیروی فیض الست تواند بقوس قزح چله بست. ملاطغرا (از آنندراج). زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن به زور چله نشاید به این کمان بستن. شریف الهام (از آنندراج). رجوع به چله شود
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را: کمانگر به نیروی فیض الست تواند بقوس قزح چله بست. ملاطغرا (از آنندراج). زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن به زور چله نشاید به این کمان بستن. شریف الهام (از آنندراج). رجوع به چله شود
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)